یک‌شنبه 17 شهریور 1392

خاطرات من از استارتاپ ویكند اصفهان

خاطرات من از استارتاپ ویكند اصفهان

هفته گذشته سفری به اصفهان داشتم تا توی استارتاپ ویكند شركت كنم. به نظرم این استارتاپ ویكند از لحاظ مكانی یكی از بهترین ها بود و كیفیت برگزاریش هم خیلی خوب بود. من هم چون به عنوان شركت كننده نرفته بودم بهم پیشنهاد دادن تا كارهای لایو بلاگ رو انجام بدم. خلاصه اینطوری شد كه من شروع به نوشتن و به روز كردن لایو بلاگ كردم و مشكلی كه داشتیم نبود عكاس برای پوشش تصویری بود.

چندتا از خبرنگارهایی كه تو سالن حضور داشتند نمیتونستند عكس هاشون رو بهم بدن و روز اول با كمك سعید سیسختی كه زحمت زیادی هم كشید تونستم گزارش رو به صورت تصویری جلو ببرم. البته روز اول با عكاس گروه شاتوكات خانم ملیحه نصر در مورد این قضیه صحبت كردم و قرار شد كه ایشون تصاویرشون رو در اختیار من قرار بدن تا توی لایو بلاگ استفاده كنم، اما به خاطر وقت گیر بودن مراحل انتقال عكس ها به لپ تاپ بیشتر از اپلیكیشن Airdroid و گوشی آقای سیسختی استفاده كردیم…

روز دوم، همكاری من با خانم نصر بیشتر شد و ایشون كه هیچ صحنه ای رو از دست نمیدادن و تصاویر خیلی زیبا و خوبی میگرفتند لطف كردند و عكس های خودشون رو به من دادند كه البته این كار باید خیلی سریع انجام میشد تا گزارش از حالت لایو در نیاد. اینطوری شد كه ایشون عكس میگرفتند و تو یه بازه ی زمانی تصاویر رو به لپ تاپ انتقال میدادیم و بعد از كم كردن سایز، رو لایو بلاگ منتشر میشد. خوشبختانه هم تصاویر خوب بودند و هم مشكلی تو به روز كردن لایو بلاگ پیش نیومد. بازخوردها هم خوب بود و به خاطر اینكه حس میكردم كارم رو دارم درست انجام میدم خیلی خوشحال بودم.

روز سوم هم به همین صورت گذشت و با زحمت خانم نصر تونستیم از بیشتر صحنه ها و تیم ها عكس تهیه كنیم. اما سخت ترین قسمت، موقع اختتامیه و ارائه تیم ها بود كه هم باید خیلی سریع متن ها و اطلاعات رو تایپ میكردم و هم اینكه انتقال تصاویر به لایو بلاگ باید تو بازه ی زمانی كوتاه تری انجام میگرفت. با مشكل ضعیف بودن اینترنت تو سالن من مجبور شدم جلوی در بشینم و لپ تاپ هم روی پام بود كه به خاطر داغ شدنش كلی عرق كرده بودم :)) توی این وضعیت یادم اومد كه انتخاب واحد نكردم و با استرس هم داشتم لایو بلاگ رو ادامه میدادم و هم انتخاب واحد میكردم :)) خیلی وضعیت مزخرف و سختی بود.

بخش دوم پستم مربوط به برگشت من از اصفهان به تهران و بعد رشت هست. از روز دوم من دنبال بلیط برگشت بودم كه با رفتن تو سایت های مختلف دیدم بلیط برای رشت اصلا نیست و بلیط های اصفهان به تهران هم تا 6:30 روز شنبه پر هستن. شب آخر آقای آدم زاده از برگزاركنندگان استارتاپ ویكند اصفهان به من گفتند كه چون بلیط برای برگشت گیر نیاوردم با دوایت گانینگ (نماینده جهانی استارتاپ ویكند) با تاكسی به تهران برم و ببرمش فرودگاه بعد خودم برم به سمت رشت. منم قبول كردم و بعد از مراسم اختتامیه و خداحافظی حدودای ساعت 22:30 به سمت تهران حركت كردیم.

خاطرات من از استارتاپ ویكند اصفهان

اولش همه چی خوب بود و من با اینكه انگلیسیم خوب نیست با دوایت كمی حرف میزدم تا حوصله اش سر نره. رفتیم ترمینال كاوه و بعد از اونجا به سمت كاشان حركت كردیم. دوایت ساعت 5 به سمت دبی پرواز داشت و بعد از اونجا به پاریس میرفت. ما هم باید 2 ساعت قبل از پرواز به فرودگاه میرسیدیم. تقریبا 35 كیلومتر مونده بود به كاشان یهو چراغای داخل ماشین (سمند) خاموش شد. یكم كه جلوتر رفتیم ماشین كم آورد و دیگه جلو نمیرفت و در نهایت وایساد. از ماشین پیاده شدیم و راننده هم شروع كرد زنگ زدن به این و اون تا یه ماشین دیگه گیر بیاره برامون. دوایت هم كلی استرس گرفته بود و گفت نیاز به توالت داره و رفت پشت تابلوئی كه یكم اونورتر بود تا كارش رو انجام بده. بعد بر میگشت و دوباره میرفت پشت تابلو و هی این کار رو ادامه میداد! انگار خیلی نگران بود كه به پرواز نرسه. منم بهش میگفتم نگران نباش الان یه ماشین دیگه میاد و با اون میریم. توی این مدت هم من به چند نفر از بچه های استارتاپ زنگ زدم و بهشون خبر دادم.

كاری از دست ما بر نمیومد و حدود 45 دقیقه توی بیابون بودیم و به ستاره ها نگاه میكردیم. دوایت رو نمیدونم ولی برای من خیلی لذت بخش بود :دی نیم ساعت كه گذشت راننده گفت باطری یكم شارژ شده و اگر ماشین رو هل بدیم امكان داره كه روشن بشه. ما هم ماشین رو از جلو به سمت عقب هل دادیم و چون جاده كمی شیب داشت ماشین سرعت گرفت و روشن شد. سوار ماشین شدیم به امید اینكه به كاشان برسیم. همین كه سوار شدیم اون خانومه‌ی سمند پشت سر هم میگفت “لطفا فیلان را چك كنید” و اینجور چیزا، یهو دیدم دوایت دو دستی چسبیده به دستگیره ی بالای در و داره جیزز رو صدا میزنه :)) راننده تعجب كرد گفت این چشه چرا ترسیده بعد دوایت خودشم متوجه كارش شد و همه باهم خندیدیم.

ماشین راه افتاد و حدود 20 كیلومتر جلوتر رفتیم و دقیقا زیر تابلوئه 15 كیلومتر كاشان ماشین توقف كرد. دوباره پیاده شدیم و من با دوایت حرف میزدم تا نگران نباشه. راننده هم به راننده دیگه ای كه قرار بود بیاد دنبالمون زنگ میزد و پیگیری میكرد كه كجاست. دوایت هم به آقای ملایری زنگ زده بود و داشت باهاش صحبت میكرد.

بعد از 10 دقیقه یه تاكسی وایساد و سوال كرد كه چی شده اما چون مسافر داشت كمكی از دستش بر نیومد و چند دقیقه بعد ماشینی كه منتظرش بودیم اومد و دوایت با خوشحالی وسایل رو برداشت و سوار ماشین جدید شدیم و راه افتادیم.

راننده جدید ظاهرش یكم نرمال نبود و بعد از اینكه كاشان رو رد كردیم دوایت با نگاه كردن به راننده یكم نگران شده بود. منم عقب ماشین فقط با حركاتش داشتم میخندیدم. راننده تیك داشت و هی شونه ی راستش رو بالا میداد و دماغش رو بالا میكشید، به سمت جلو خم شده بود و انگار به فرمون تكیه داده بود. دوایت هم خیلی جدی و با نگرانی نگاش میكرد و میترسید كه راننده خوابش ببره. برا همین چرخید به سمت من و گفت كه بیا باهم حرف بزنیم تا راننده خوابش نبره، منم گفتم باشه و شروع كردیم به حرف زدن در مورد همه چی. در مورد اینترنت، استارتاپ خودش، در مورد طراحی وب، مرورگرهای مختلف، اپل و اندروید، موزیك و فیلم و… هرجایی رو هم كه متوجه نمیشدم فقط تایید میكردم. خیلی هم بلند بلند داشت حرف میزد و با هر جمله ای كه میگفت یه نگاه به راننده میكرد و من هم موقع حرف زدن خندم میگرفت و میخندیدم.

به قم كه رسیدیم ساعت نزدیكای 3 بود و منم خوابم میومد برا همین دیگه حوصله حرف زدن نداشتم و به صندلی تكیه داده بودم. دوایت هم دیگه حرف نمیزد و هر چند دقیقه فقط یه نگاه به راننده مینداخت و وقتی كلا همه جا ساكت بود و حس میكرد كه راننده داره میره یهو بلند میگفت “اوووه یااااا” :)) منم از حركتش خندم میگرفت و بلند میخندیدم.

قم رو كه رد كردیم دوباره وسط بیابون بودیم و راننده داشت با 120 تا میرفت. یه لحظه راننده فرمون رو به سمت راست كج كرد و داشت میرفت تو خاكی كه یهو دوایت بلند گفت “اوه مای گاد” و پرید فرمون رو گرفت!!! راننده هم آروم وایساد كنار و گفت “چته بابا؟! میخوام برم آب بخورم” :)) من از خنده به خودم میپیچیدم و دوایت هم به راننده میگفت “ار یو اوكی؟!” بعد راننده پیاده شد رفت آب بخوره.

تو مسیر دوایت ازم پرسید “فیلم ماموریت غیر ممكن رو دیدی؟” منم گفتم “اره چطور؟” گفت “سفر ما به تهران مثل ماموریت غیر ممكنه”

شاید اگر استرس رسیدن به پرواز نبود سفر خوب و پر خاطره ای برای هر دوتامون میشد. خوشبختانه نزدیكای ساعت 4 به فرودگاه رسیدیم. آقای ملایری با یكی هماهنگ كرده بود كه كارای دوایت رو سریع انجام بدن. من به قسمت CIP فرودگاه بردمش و بعد هم همو بغل كردیم و رفت. منم با تاكسی رفتم ترمینال و به سمت رشت حركت كردم.

به من كه خیلی خوش گذشت. هم توی استارتاپ ویكند و هم مسیر برگشت با دوایت :دی یكی از بهترین مسافرت هایی بود که تا حالا رفتم.